به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم