به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم