«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست