در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی