ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا