سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد