سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم