در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد