در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد