در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو