در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم