هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت