بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم