گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم