هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است