کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت