دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را