خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این