یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است