مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری