قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ