پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس