«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است