عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است