روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است