«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است