میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است