سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم