بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست