صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد