به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
تابید بر زمین
نوری از آسمان
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟