هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی