به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم