عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم