از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما