روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما