ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت