با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم