لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم