بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم