گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم