مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم