وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم