چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم