عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم