سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟