گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش