نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم