نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم