گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم